ما دو تا...
ما دو تا...
عاشقانه

روزاول آشنایی منوعلیرضا بارونی بودتو اون روزعلیرضابرای اولین بار بهم گفت که دوسم داره من خیلی خجالت کشیدم زیربارون تواون هوای سردوایساده بودجولوم بهم گفتش که یاباهام دوست شواگردوست نداری من برات آرزوی خوشبختی میکنم منم یکم فکرکردم بعدش قبول کردم خواستم برم خونمون گفت بیابرسونمت امامن نتونستم سوارموتورش بشم خیلی اسرارکرد اماقبول نکردم خیلی دوست دارم فقط یه بار دیگه فقط یه باردیگه علیرضای خودموببینم



نظرات شما عزیزان:

vida
ساعت17:56---2 خرداد 1391
سلامی دوباره یه خاطره دیگه دارم میخوام برات بنویسم
امروزمنوعشقم باهم توپارک نشسته بودیم مثل دیوونه ها20دقیقه همش همدیگرونگاه میکردیم بعدش علیرضاگفت چه خبرباهم حرفازدیم امروزبهترین روززندگیم بودخیلی خوشحال بودم انقدری که دیگه هیچی جزحرفای عشقمونمیشنیدم آرزومیکنم خداهیچ وقت عشقموازم نگیره


ویدا
ساعت14:28---24 ارديبهشت 1391
سلام ایلیاببین اسم من فاطمست اسمموبه جای ویدابنویس فاطمه ممنونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ایلیا |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.